سفارش تبلیغ
صبا ویژن



حامد - زندگی زیباست اما فقط از دور ...






درباره نویسنده
حامد - زندگی زیباست اما فقط از دور ...
حامد
شیرینترین رویایی که تلخترین شد...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


لینک دوستان
سارا
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
حامد - زندگی زیباست اما فقط از دور ...


لوگوی دوستان


وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :3868
بازدید امروز : 4
 RSS 

دلم می سوزد برای تمام رویاهایی که نیمه تمام ماندند و شاهزاده ای

 سوار بر اسب سیاه آمد و با شمشیر نگاه خود تمام رویاهایم را گردن زد.

شاهزاده مرا با خود برد تا دور دست واهمه ها تا امتداد پر تب و تاب حادثه ها.

و من تب کردم اما دیگر نه رویای نا تمام و نه دستی برای زدودن خسیسی واهمه ها....

      

 

آه دلم گرفته است .....



نویسنده » حامد . ساعت 2:21 عصر روز جمعه 86 مهر 6


سلام  دوباره اومدم , این بار می خوام درباره پدر صحبت کنم ,آره پدر , واژه ای که آدم با شنیدنش پشتت گرم می شه , پدر خیلی مقدسه نه؟ انقد خوشم می آد وقتی کسایی رو می بینم که خیلی راحت و بی دغدغه دارن با پدرشون حرف می زنن مثل دو تا دوست اصلاً احساس نمیکنن که این پدرشونه , اما...

اما من کسی رو می شناسم که چیزی از واژه مقدس پدر نفهمیده , آخه هر کاری میکنه تا گذشته تلخشو فراموش کنه نمی تونه , نمی تونه فراموش کنه وقتی عصرا تو کوچه با بچه های دیگه بازی می کرد شب که میشد پدر همه بچه ها می اومدن و اونا با شورو شوق می رفتن خونه و اون می موند و  تنهایی و یه کوچه ی ساکت , آره هیچوقت نشده که پدرش رو تو بغلش بگیره و بگه که دوسش داره , حتی وقتی باهاش حرف می زنه نمی تونه بهش نگاه کنه , انگار تو اون لحظه همه ی حوادث گذشته از جلوی چشاش می گذرن و داغ دلشو تازه می کنن , یادمه به من می گفت وقتی رابطه خوبه بچه های دیگه رو با پدراشون می بینه انگار هرچی حسرت تو این دنیا هست همش تو دلش جمع میشه , بزرگترین آرزوش این بوده که جلوی پدرش گریه کنه و همه ی گذشته رو بریزه جلوی پاهاش و بگه که چه حالی داره , اما نمی تونه یعنی اون گذشته ی نکبتی نمی ذاره که بشه , و حالا اون مونده و یه دنیا حسرت ...

قدر پدراتونو بدونید.

 

 

به سراغ من اگر می آیید,

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگهای هوا, پر قاصدهایی است.

که خبر می آرند, از گل واشده ی دورترین بوته خاک.

روی شن ها هم, نقش های سم اسبان ظریفی است که صبح

به سر تپّه ی معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود,

زنگ باران به صدا در می آید.

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی, سایه ی نارونی تا ابدیّت جاری است.

به سراغ من اگر می آیید,

نرم و آهسته بیایید,مبادا ترک بردارد

رویای بلوری تنهایی من.

***

 



نویسنده » حامد . ساعت 3:20 عصر روز چهارشنبه 86 شهریور 28


سلام  اومدم تا تو همین اولش از اسم وبلاگ بگم و از اینکه چرا زندگی فقط از دور زیباست . تلخترین , اسم تلخیه اما واقعیته ,حقیقت همیشه تلخ بوده , نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بگم , از درخشش امیدی که فقط یه جرقه بود یا از تاریکی مطلق , از خدایی بگم که میگن عادله یا از بی عدالتیهایی بگم که جلوی چشای همون عادل داره اتفاق می افته , آخه تا کی تا کجا , داریم به کجا میریم مقصدمون کجاست , دلم از این دنیا پره خیلی پر , چرا باید حسرت بکشیم , چرا باید یه عده فکرشون این باشه که چه جوری بهشون بیشتر خوش میگذره و چه شکلی به قول معروف حال کنن اما درست در مقابلش یه عده دیگه فکرشون این باشه که برای اینکه نمیرن چی بخورن , چرا باید وقتی زنگ آخر مدرسه به صدا در می آد همه خوشحال باشن که دارن میرن به خونه اما یه عده غرقه غصه بشکن که با باید برن خونه , واقعاً چرا؟

ما آدما هیچوقت قدر چیزایی که داریم رو نمی دونیم هیچوقت, وقتی بقیه رو می بینیم احساس می کنیم خوشبختی ماله اوناست و غم تمام وجودمونو پر می کنه اما غافل از اینکه ما فقط از دور میبینمشون و فقط از دور زیبا به نظر می آد شاید بهتر از ما باشن اما حتماً مشکلی هست چون این قانونه زندگیه , اما توش عدالت رعایت نشده .

پسرک بچه بود که سختی رو لمس کرد از همون بچگی طعم فقرو فلاکتو بدبختی رو خیلی خوب چشید اما بزرگ شد از همون بچگی بی عدالتیها شروع شدن پدر و مادرش باهم اختلاف داشتن پدره یه زن دیگه گرفت اما پسرک بدون مادر بزرگ شد تو دسته این و اون بزرگ شد انقد بزرگ شد که دیگه وقتش بود زن بگیره و این کارو کرد بازم مثل همیشه سختی میکشید اما امیدوار بود که یه روز همه سختیها تموم میشه, اما نشد خدا نخواست که طعم خوشبختی رو حتی یه لحظه بفهمه اولین بچش مرد بچه دومش نمیتونه تکون بخوره یعنی فلجه بچه سومش یه پسر خوشکل تو دل برو اما نمیتونه راه بره و این شد که یه دختر فلج و یه پسر ناقص اومد تو زندگیش و تمام آرزوهاش فنا شدن و محکوم به زندگی اجباری شد اونم با بدبختی محض , می خوام بگم تقصیره اون پسرک چیه که نباید یه لحظه خوشی تو زندگیش باشه , اون خدای عادل کجاست , نشونم بدین .

حرف خیلیه اما نمیشه همشو گفت , می خوام بگم با تمامه نا امیدی یه زره امید رو همه ما داریم و بخاطر اون الان زنده ایم ,اما بعضی وقتا خدا خیلی اذیت میکنه , آخه مگه خودش نبود که گفت من هستم پس کجا رفت , کجاست چرا الان که بهش احتیاج داریم نیست .

زندگی از دور زیباست...  



نویسنده » حامد . ساعت 4:35 عصر روز سه شنبه 86 شهریور 27


سلام خدمت دوستان عزیز از این به بعد تو این وبلاگ درد و دلای یه نفر مثل منو می بینید از زندگی و آدمای دو رو برم از همه چی خوشحال میشم به حرفام گوش بدین و نظر بدین شاید عقایدم عوض شد. پیشاپیش از همه تشکر می کنم فعلاً خداحافظ به زودی آپدیت می کنم.



نویسنده » حامد . ساعت 2:29 صبح روز سه شنبه 86 شهریور 27